در کفم نيست آنچه مي‌بايد

شاعر : خاقاني

در دلم نيست آنچه مي‌شايددر کفم نيست آنچه مي‌بايد
دانم از صبر هيچ نگشايدهيچ در صبر دل نبندم از آنک
برق او ديد هم نمي‌شايدغم‌گساري در ابر مي‌جويم
گر کسي دامنم بپالايدصد جگر پاره بر زمين افتد
ننشيند ز پاي و ناسايدتا من از دست درنيفتم، چرخ
دوست دامن به من کي آلايددامن از اشک مي‌کشم در خون
مگر اين چرخ را بفرسايدسخت کوش است آه خاقاني